زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها با برادر در برگشت به کربلا
بیرون دویدم من ز خیمه، گریه کردم رأس تو را دیدم به نیـزه، گریه کردم مـن در پـی هـر کـودک تـنـهـا دویـدم بعد از تو یک روز خوش از دنیا ندیدم آتـشْ پـرسـتـار تـن سـجــاد بــود و... کـار هـمـه اهل حـرم فـریـاد بود و... آتش به گیسوی یکی افتاد و میسوخت دربین آتش طفل تو جان داد و میسوخت از دردِ کعـب نـی، یکی فـریـاد میـزد او سـوی مقـتـل مـیدویـد و داد میـزد دستی به رخسار سه ساله قاب گردید سیـلی به گـوش کـودکانت باب گردید دیدم سکینه رو به سوی علقمه داشت "بنگرعمو جان حال ما را" زمزمه داشت آقا به تو گـفـتـم "دعـا کن من بمیـرم "تـا کـه نـبـاشـم بـعـد تو مـاتـم بـگـیـرم بـار غـمـت بر شانـه ها تا شـام بُـردم سنگ از عدوی مرتضی، از بام خوردم بزم شراب و خیزران و رأس در طشت طفل سه ساله و خـرابه، یـادِ آن دشت ما را مـدیـنـه برنـگـرداندی... بـمـانـد جاخوش به نوک نیزه ای کردی، بماند تا که سـرِ تو نـوک نـی آقـا نـشـسـتـه زینب دلش زین ماتم عظمی شکـسته یک یادگـارت در خرابه ماندْ، بی من چندین بـرابـر کرد داغـم پیش دشمن درکوفه هم برحال ما رحـمی نکردند بر آل پـاک مـصطـفی رحمی نکردند مـحـزون شـدم اما اسـیـر غـم نگـشتـم غـم روی غم دیـدم ولیکن خـم نگـشتم من هر چه دیـدم غـیـر زیـبایی نـدیـدم از قـتـلـگـاه تـو به عـرش حـقّ رسیدم |